سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تسلیم

متن زیر را یک از دوستان خوبم برام پی ام  داده بود که باز دلم نیومد شما هم این نخونید.

این یه اصل تو زندگی هیچ وقت نباید در برابر مشکلات تسلیم شد و به تسلیم شدن فکر کرد. چون مانع از رسیدن ما به آن هدفیه که تو زندگیمون به دنبالش بودیم . به نظر من تسلیم شدن یعنی انتخاب راحتترین راه  برای مبارزه نکردن و کنار کشیدن از همه چی.

 

اصلا" به تسلیم شدن فکر نکن

زیرا آنچه که در تو به تسلیم شدن

فکر می کند، تنها مانع است

در نتیجه کسی نمی تواند تسلیم شود

تسلیم شدن کاری نیست که انجامش

دهی، اتفاقی ست که می افتد

تو نمی توانی به سراغش بروی

آن است که به سراغ تو می آید

هر تلاشی از جانب تو، مانع

آمدن آن می شود

گشوده باش و بی کوشش

آسوده و پذیرا

او خواهد آمد؛ همیشه می آید


» نظر

در حاشیه

متن زیر را یکی از دوستان برا میل زده بود گفتم شما هم بخونین بد نیست. این در حاشیه مطالبی که عموما من خودم می نویسم.

 

اسمشون و ایمیلشون رو براتون می نویسم دوست داشتین نظراتتون را براشون ایمیل کنید.

دوستان فراوان نشان دهنده کامیابی در زندگی نیست بلکه نشان نابودی زمان به گونه ای گسترده است.

 

بیاموزیم که:

1- با احمق بحث نکنم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.

2- با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه می‌کند.

3- از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید.

4- تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند، ترجیح دهیم.

5- از «از دست دادن» نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.

6- بیشتر را بر کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است.

7- کمتر سخن بگوییم که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم، نه برای گفتن.

8- از سرعت خود بکاهیم، که آنان که سریع تر می دوند، فرصت اندیشیدن به خود نمی دهند.

9- دیگران را ببینیم، تا در دام خویشتن محوری، اسیر نشویم.

10- از کودکان بیاموزیم، پیش از آن که بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت.

 آقای قربانی:javadgh66@yahoo.com

 


» نظر

دو نیمه زندگی

این متن زیر از یکی از دوستانه  که اصلا نمی شناسمش و می گه منو می شناسن و اتفاقی منو توی وب پیدا کردن. به هر حال قول داده بودم که متنشون را بگذارم توی وب لاگ به اسم خودشون اما من اصلا اسمشون را هم نمی دونم یعنی نمی گن .  تنها نشونی

 

 

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم...

ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود،  از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمی از ماه مست بود و سرخوش.

من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است ...

 

روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟!

هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟!!

بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم : همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد:

 

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟!

گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست  گرفتی؟!

گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی ؟!

گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی  خوردی؟!

گفتم:نه !

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟!
 
گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟!!

با درماندگی گفتم: آره....نه...نمی دونم !!!

 

ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین...

 

حالا که خوب  نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم...به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد .

ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟!

جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!!!


» نظر