سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان عاشقانه یک شعر

این شعر و تصنیف زیبا را همه ما حداقل یک بار خوانده، شنیده و در تنهایی هایمان زمزمه کرده ایم. بی خود نیست که به دل می نشیند.

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود، سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند.

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود.

تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

.

سالها بعد از پیروزی انقلاب، وقتی شاه از دنیا می رود، زن های شاه از ترس فرح، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه.

در همان روزها، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.

این غزل زیبا را از مهرداد اوستا با هم مرور می کنیم:

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

به جز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، به دوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، به سر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


» نظر

یاقوت، زن سرخ پوش عاشق

آنهایی که تهران پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخ پوش اطراف میدان فردوسی را دیده اند. زنی بزک کرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکسته اش کرده بود.

همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچه ی همیشه دردستش و این اواخر روسری و عصایش.

تهرانی ها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سال ها ــ می گویند بیست سی سال ــ هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود. اگر این حرف راست باشد، من جزو آخرین کسانی بودم که او را دیده اند.

چنان به اطراف میدان نگاه می کرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده، از راه می رسد. بیش تر او را در ضلع شمال شرقی میدان، اول خیابان فیشرآباد (قرنی امروز) می دیدم. همان جایی که امروز پاساژی ساخته اند. به پایین میدان نگاه می کرد. همه می گفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود، او را برای همیشه سرخ پوش و خیابان نشین کرده بود. آدم ها را یکی یکی نگاه می کرد مگر یکی از آن ها همانی باشد که باید. گاهی که خسته می شد روی سکوی مغازه ها می نشست. مغازه دارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا غذا می دادند. بعضی گفته اند ره گذران به او پول هم می دادند و من خود این را ندیدم، ولی می دیدم که گاهی لات ها و کودکان ولگرد و گدا سربه سرش می گذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان می رفت.

اسطوره ی تهران بود. همیشه ساکت بود و حرف نمی زد و اگر مسعود بهنود مصاحبه با او را در کاستی منتشر نکرده بود، امروز صدایش را نداشتیم. سپانلو در منظومه ی خانم زمان او را به یاد تهران آورد:

«بدان سرخ پوشی بیندیش

که عمری مرتب به سر وقت میعاد می رفت

و معشوق او را چنان کاشت

که اکنون درختی ست برگ و برش سرخ».

 و فرشته و سوسن، همان زمان، در ترانه ای از زبان او خواندند:

 «تو شهری که تو نیستی، خیابون شده خالی

دیگه هر چی تو دنیاس دارن رنگ خیالی

تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی

تو که نیستی منو با این دل داغون ببینی

بی تو غمگینم از این فاصله ی سال و زمونا

تا تو برگردی می شم دود و می رم تو آسمونا

اون نگاه گرم تو یادم نمی ره

بوسه ی بی شرم تو یادم نمی ره... ».

فیلمی درباره اش ساختند و گاهی هنوز از زبان پیرمردها و پیرزن ها حرف هایی می توان شنید، ولی کم تر کسی با خود او حرف زده بود. ...

آخرین باری که دیدمش سال های 60 یا 61 بود و گویا همان سال ها ناگهان یک روز دیگر نیامده بود و دیگر نیامد. اسطوره ی تهران گم شد و دیگر او را هیچ کس ندید...

سال هاست که از ناپدیدشدن او گذشته است. اما تهران او را فراموش نخواهد کرد. همان طور که دیگر اسطوره هایش را فراموش نمی کند. ...

او آن کلید گم شده عشق بود و عشاق آنچنان که در رم چند سکه ای در چشمه ای می افکنند، در لندن شب های کریسمس را در میدان ترافارگار میگذرانند، در فرانسه و در بوردو در خم های بزرگ شراب پا می کوبند، در آفریقا رقصی تا صبح بر پای درخت مقدس میکنند و در همین تهران خودمان به توپ مرواری دخیل می بستند و به چنارهای پیر امامزاده ها، در اینجا چند تومانی در کف او نذر عاشقان بود

اینک نیست...

شهری چون تهران که در هر خانه اش دیوان حافظی بر رپ است، بی عشق که نمی زید.

پس او کجاست؟

مبادا در این هیاهو شهر، بی عشق بماند.

بانوی سرخ پوش اسطوره ی عشق روزگار ما بود. ...

... می توان روز تولدش را یافت و این روز را روز عشق نامید و در آن روز همه ی عاشقان جفت جفت یا یکی یکی با لباسی سرخ در میدان فردوسی جمع شوند و به یاد یاقوت و همه ی عاشقان گمنام و نامدار و به یاد معشوق خود و به حرمت خود عشق گل سرخی بر گردی میدان بنهند. می توان این گونه انسانی فرهنگ سازی کرد.

این سالم ترین اسطوره ای است که از دل همین مردم و کاملاً طبیعی ساخته شده. ...

آن زن آمد به انتظار با گلی سرخ که نشانی بود از عشق و او که بنا بود نشانه را دریابد،هرگز نیامد و زن را که عاشق بود بر جای گذاشت تنها. زن از بی پایانی انتظار دیوانه شد، شهره ی شهر!

 

» نظر

مردم چه می گویند.........

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط
بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر
انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه
می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم:
چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر
از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر
من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت:
شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت:
خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به
دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم:
چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.
دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم.

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت:
مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه
می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی
زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...

*مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

» نظر

معنای کشورهای جهان

آرژانتین: سرزمین نقره (اسپانیایی)

آفریقای جنوبی: سرزمین بدون سرما / آفتابی جنوبی (لاتین، یونانی)

آلبانی: سرزمین کوه نشینان

آلمان: سرزمین همه مردان یا قوم ژرمن (فرانسوی، ژرمنی)

آنگولا: از واژه نگولا که لقب فرمانروایان محلی بود

اتریش: شاهنشاهی شرق (ژرمنی)

اتیوپی: سرزمین چهره سوختگان (یونانی)

ازبکستان: سرزمین خودسالارها (سغدی، ترکی، فارسی دری)

اسپانیا: سرزمین خرگوش کوهی (فنیقی)

استرالیا: سرزمین جنوبی (لاتین)

استونی: راه شرقی (ژرمنی)

اسرائیل: جنگیده با خدا (عبری)

اسکاتلند: سرزمین اسکات ها (لاتین)

افغانستان: سرزمین قوم افغان (فارسی)

اکوادور: خط استوا (اسپانیایی)

الجزایر: جزیره ها (عربی)

السالوادور: رهایی بخش مقدس (اسپانیایی)

امارات متحده عربی: شاهزاده نشین های یکپارچه عربی (عربی)

اندونزی: مجمع الجزایر هند (فرانسوی)

انگلیس: سرزمین پیر استعمار (ژرمنی)

اوروگوئه: شرقی

اوکراین: منطقه مرزی (اسلاوی)

ایالات متحده امریکا: از نام آمریگو وسپوچی دریانورد ایتالیایی

ایتالیا: شاید به معنی ایزد (یونانی)

ایران: سرزمین آریایی ها? برگرفته از واژه «آریا» به معنی نجیب و شریف

ایرلند: سرزمین قوم ایر (انگلیسی)

ایسلند: سرزمین یخ (ایسلندی)

باهاما: دریای کم عمق یا ریشدارها (اسپانیایی)

بحرین: دو دریا (عربی)

برزیل: چوب قرمز

بریتانیا: سرزمین نقاشی شدگان (لاتین)

بلژیک: سرزمین قوم بلژ از اقوام سلتی، واژه بلژ احتمالاً معنی کیسه می داده

بلیز: یا از نام دزدی دریایی به نام والاس یا از واژه ای بومی به معنای آب گل آلود

بنگلادش: ملت بنگال (بنگلادشی)

بوتان: تبتی تبار

بوتسوانا: سرزمین قوم تسوانا

بورکینافاسو: سرزمین مردم درستکار

بولیوی: از نام سیمون بولیوار مبارز رهایی بخش آمریکای لاتین

پاراگوئه: این سوی رودخانه

پاکستان: سرزمین پاکان (فارسی دری)

پاناما: جای پر از ماهی (زبان کوئِوا)

پرتغال: بندر قوم گال از اقوام سلتی (لاتین)

پورتوریکو: بندر ثروتمند (اسپانیایی)

تاجیکستان: سرزمین تاجیک ها (فارسی دری)

تانزانیا: این نام از همامیزی تانگانیگا سرزمین دریاچه تانگا + زنگبار گرفته شده

تایلند: سرزمین قوم تای

ترکمنستان: سرزمین ترک + ایمان = ترکیمان = ترکمان = ترکمن سرزمین ترک هایی که مسلمان شده اند (مربوط به سده های آغازین اسلام)

ترکیه: سرزمین قوی ها (ترکی با پسوند عربی)

جامائیکا: سرزمین بهاران

جیبوتی: شاید به پادری بافته از الیاف نخل می گفتند (زبان آفار)

چاد: دریاچه (زبان بورنو)

چین: سرزمین مرکزی (چینی)

دانمارک: مرز قوم "دان"

دومینیکن: کشور دومینیک مقدس (اسپانیایی)

روسیه: کشور روشن ها، سپیدان

روسیه سفید / بلاروس: درخشنده روس / سفید روسی

رومانی: سرزمین رومی ها

زلاند نو: زلاند جدید (زلاند نام یکی از استان های هلند به معنای دریاست)

ژاپن: سرزمین خورشید تابان (ژاپنی)

سریلانکا: جزیره باشکوه (سنسکریت)

جزایر سلیمان: از نام حضرت سلیمان

سوئد: سرزمین قوم "سوی"

سوئیس: سرزمین مرداب

سودان: سیاهان (عربی)

سوریه: سرزمین آشور (سامی)

سیرالئون: کوه شیر

شیلی: پایان خشکی/ برف

عراق: شاید از ایراک به معنای ایران کوچک (فارسی)

عربستان سعودی: سرزمین بیابانگردان در تملک خاندان خوشبختواژه عرب به معنی گذرنده و بیابانگرد استسعود یعنی خوشبخت.

فرانسه: سرزمین قوم فرانک از اقوام سلتی

فلسطین: یکی از اسامی قدیم رود اردن

فنلاند: سرزمین قوم "فن"

فیلیپین: از نام پادشاهی اسپانیایی به نام فیلیپ

قرقیزستان: سرزمین چهل قبیله قرقیزی

قزاقستان: سرزمین کوچگران قزاقی

قطر: شاید به معنای بارانی (عربی)

کاستاریکا: ساحل غنی (اسپانیایی)

کانادا: دهکده زبان سرخپوستی "ایروکوئی"

کلمبیا: سرزمین کلمب (کریستف کلمب) (اسپانیایی)

کنیا: کوه سپیدی (زبان کیکویو)

کویت: دژ کوچک هندی (عربی)

گرجستان: سرزمین کشاورزان (یونانی)

لبنان: سفید (عبری)

لهستان: سرزمین قوم "له"

لیبریا: سرزمین آزادی

مجارستان: سرزمین قوم مجار (مجاری)

مراکش: مغرب

مصر: شهر، آبادی

مقدونیه: سرزمین کوه نشین ها، بلندنشین ها (یونانی)

مکزیک: اسپانیای جدید (اسپانیایی)

موریتانی: سرزمین قوم مور (لاتین)

میکرونزی: مجمع الجزایر کوچک فراسوی

نروژ: راه شمال

نیجر: سیاه (لاتین)

نیجریه: سرزمین سیاه (لاتین)

نیکاراگوئه: دریای نیکارائو (نام مردم آن منطقه) آگوئه (اسپانیایی)

واتیکان: گرفته شده از نام تپه ای به نام واتیکان (اتروسکی)

ونزوئلا: ونیز کوچک

ویتنام: اقوام "ویت" جنوبی (ویتنامی)

ویلز: بیگانگان (ژرمنی)

هلند: سرزمین چوب آلمانی

هند: پر آب (فارسی باستان)

هندوراس: ژرفناها (اسپانیایی)

یمن: خوشبخت

یونان: سرزمین قوم "یون

» نظر

زن

تقدیم به تمامی زنانی که قطعاً قابل احترامند و مردانی که 
زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.

 

من دلم می خواهد یک زن باشم . . . یک زن آزاد . . . یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم.

من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.

من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !  

من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم، قرمز، زرد، نارنجی،

برای خودم آرایش می کنم، گاهی غلیظ،

می رقصم، گاه آرام ، گاه تند ،

می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر. . .

برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم

آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.
مسافرت می روم حتی تنهای تنها ....
حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم . . .
من می اندیشم . . . من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،

فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم . . .
حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد

زن من یک موجود مقدس است؛

نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد.

نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند.

زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود.

نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش.

با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!
زن من یک موجود مستقل است.

نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود،

نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود.

زن من به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه.

گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او.

مهر بورزد و مهر دریافت کند.
زن من کارگر بی مزد خانه نیست که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد

و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛

که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد.

روزها بشوید و بساید و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کند
زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!!
در خانه ی زن من، کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش نمی دهند،

لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی باشد!
زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛

ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛

برای آنهایی که لایق آن هستند.
زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کار می کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند.

نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت باز دارند.

گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد.

دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

من یک زنم . . . نه جنس دوم . . . نه یک موجود تابع . . . نه یک ضعیفه . . .

نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،

نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.
من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم، بی آنکه دیگری را بیازارم . . .

ورای تمام تصورات کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!
باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم،

بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم.

اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.

 

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند.
من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ...

من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم

و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.


» نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >