پاییز تنها ...(بی تو)
بابا سلام
این پنجمین پاییز که شما پیش ما نیستی و ما را تنها سپردی دست سرنوشت. بابا یادته آن نگاه آخرت ، آن دست تکون دادن آخرت ؟
کی فکر میکرد میری و دیگه بر نمی گردی ؟ بابا یادته دوروز قبل از رفتنت با صفا کوچولو داشتیم چیکار می کردیم؟ بابا میدونی هنوز آروم ندارم و این غم تنهایی و دوری از تو با منه ؟
بابا میدونی خودم عادت دادم به نیومدنت. بعضی وقتها می گم حتما شبها دیر می آد و صبحها قبل از من از خونه میره بیرون...
اما آخه بابای من همیشه لقمه به دست دنبال این دختر شیطونش می آمد که یه وقت گشنه نمونه...
اما حالا پنج ساله که نیست . پنج تا پاییز که ما تنهاییم.
پنج سال که دیگه بابایی من لقمه به دست راه نمی افته دنبال من .
با با مامان هنوز می گه که تو پیشش تو دستاش در حالیکه داشتی بهش بفهمونی که نگران نباشه از دنیا خداحافظی کردی.
بابا ! صفا بزرگ شده شده 7 سالش یادته تولد دو سالگیش بعدش دیگه رفتی بابا و صفا دیگه تولدی نداشت.
بابا ، مامان خیلی بی قراره اینا رو نمی گه اما همه چی از چشماش و آن نگاه خسته اش خونده می شه.
بابا ! مامان همه ی عکسهات رو قاب کرده زده رو دیوار می گه بعضی وقتها با هم حرف می زنیم . ای شیطونها الان هم دست از شیطنتتون برنداشتین.
بابا باید بودی چون الان فرشاد بهت احتیاج داره ، منکه دخترتم . بابا وقتی می ام سر مزارت و قتی نگاه به لبهای خندون سنگ مزارت میکنم غم دنیا تو دلم جاری می شه .
بابا ! یادش بخیر آخرین مسافرتمون به شمال . بعد از تو دیگه جرات نکردم پام رو بگذارم آنجا آخه کی میتونه مثل تو منو با خودش ببره آنجا و آْنجوریکه من می خوام بگردونه؟؟؟
بابا پاییز برام یاد تنهایی هاست که نبود حضور تو آنرا تشدید می کنه.
بابا نازه می فهمم که چرا همیشه به مامان افتخار می کردی بعد از تو همه ی تلاشش اینکه مثل نو باشه اما واسه تنها گذاشتنش خیلی زود بود بابا. آخه تو همیشه واسه آن همه کس بودی ، پدر ، مادر ،خواهر و برادر و یه دوست. یادته این را همیشه خودت می گقتی بابایی.
آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....
بابا دلم گرفت گفتم بنویسم تا یک کم سبک بشم .یادته که من عاشق نوشتن بودم و تو همیشه مخالفت می کردی و من همیشه می نوشتم؟
بابا پریسا و شهره همه ی ما نمی تونیم غم تو را از یاد ببریم و همیشه وقتی اسمت بیاد و هر جا که باشیم یه یادگار خوب از خودت پیش هر کسی به جا گذاشتی که همه با یادت اشک اندوه فراغ تو تو ی چشمامون بشینه.
بابا آن لبخندت توی آن لباس سفید جاودانت دل همهی ما را سوزوند بابا شاید راضی بودی از اینکه میری ! نمی دونم چی بگم ؟ نمی دونم نمی دونم...
بابا یه متن که پریسا نوشته می نویسمش همین جا و ازت می خوام برا همه ی ما دعا کنی و چشم خیرت پشت سر ما باشه و از همین جا از مامان این گوهر بی نظیری که خدا به ما هدیه کردهتو برای ما جا گذاشتی که حامی همهی ما باشه ممنونم ومی گم مامان دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم...
پدرم :
هر لحظه ام بعد از تو ، دیواری سست را ماند که می لرزد و آرام فرو می ریزد
پدرم،
هنوز چشم انتظار نگاه زیبایت نشسته ام
منتظر صبحی که ببینم رفتنت را
فقط در خواب دیده ام
تا به بلندای قامت صدقه دهم
اما افسوس!
مرگت واقعیتی است تلخ
یا خوابی است به درازای عمر من ...
پدرم!
ای آرامش ما با تو در خاک !
آرامش ابدی بر تو گوارا باد...
کلمات کلیدی :
» نظر