سرنوشتم را رقم بزن...
چند روزی که اصلا همون نسای سابق نیستم . نمی دونم چرا شاید یکی از دلا یلش همین اتفاقات اخیر باشه. نمی دونم چی می خواد بشه من در تصمیمی که گرفتم مصمم هستم و مادرم بی قرار و مثل ابرهای بهاری اشک می ریزه و این واسه ی من دردناک ترین لحظه های عمرم. من نمی تونم بمونم. چون با اینجا بودنم دیگه چیزی به دست نمی آرم و شاید چیزهای بیشتری را از دست بدم .
من خیلی به هم ریختم و اصلا نمی دونم که باید چیکار کنم.
من می خوام یک زندگی جدید را با یه رنگ دیگه و یه جو دیگه و یه که رویه ی جدید دیگه ای شروع کنم . از این طرف هم بی تابی مادر به خاطر دوری من من را عذاب می ده.
کاش همه ی آن آدمهایی که دورو بر من هستند می تونستند من را درک کنند که من چرا می خوام برم . کاش درک می کردند که این دوری یه هدیه است واسه ی آنهایی که تمام شمعهای زندگی من را فوت کردند. و من را واسه ادامه ی زندگیم در تاریکی مطلق تنها رها کردند.
اما من خیلی محکم تر از آن چیزی که آنها انتظار داشتند استقامت کردم و جنگیدم و دارم ادامه می دم.
من تمام سالهای بهاری زندگی خودم را به خزان کشیدم و آلان در بهانه ی جبران آن مسیر زندگی خودم را دارم تغییر می دم . حالا این چقدر طول بکشه نمی دونم ولی دارم احساس می کنم که من عوض شدم خیلی عوض شدم و این تغییرات من را برای رسیدن به اهدافم می سازه تا محکم تر قدم بر دارم.
اما از خدا می خوام هر چی که به صلاحم و برام خوبه را رقم بزنه . من نمی خوام که با خواستنم عزیز زندگی من مادرم را از دست بدم.
پس واقعا اگر من سعادتمند می شم به مادرم این را القا کنه که بی قرار نباشه.
خدایا من جز تو پناهی را ندارم .
ازت می خوام مادرم گل زندگی من را سلامت و قرص و محکم نگه دار و سایه ی مادرم را از سرم کم نکن و که من گدای محبت و نوازشهای مادر مهربونم هستم.
مامان نسرینم من دوست دارم ، خیلی دوست دارم مامان خوبم برام دعا کن...
کلمات کلیدی :
» نظر