سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشکها و یادها

این روزها اتفاقات عجیب زیاد می افته. اتفاقاتی که اصلا نمی دونستم که ممکنه یک روز پیش بیاد .

 

کنار گذاشتن پست مدیریت و تصمییم قاطع من برای ادامه ی تحصیل برای همه ی همکارانم غیر قابل تصور بود. طوریکه در یک شک کامل بسر بردند.

دیروز اشکهای مهندس در حضور ماردرم و اینکه با گریه و بغض شدید می گفتند که هیچکس نمی تونه به اندازه ی مردانلو واسه ی ما باشه و گریه های مداومشون . خدای من غم و ناراحتی در چشمهای ملیح خانم بشیری و ناراحتی ها و بی فراریهای خانم افخمی. و نگرانیها و ناراحتیهای مردانه ی آقای نبات دوست . خدای من حتی علی آقا هم نگران و ناراحته.

من هیچ وقت تا به این لحظه نمی دونستم که واسه ی همکارانم عزیز هستم.

نمی دونم که چطور احساسا تن را بیان کنم و فقط می تونم بگم :‏ممنونم

 زیباییهای نگاه های پدرانه ی مهندس مقدم نیا که با ریختن اشکهای مداوم من رو شرمنده تر از پیش می کرد. خدای من دیروز این پیر در حضور مادرم و با شهامت به مادرم می گفتت که من پسرم رفت چون دختر شما پسر من بود و حامی ن و من لحظه ای جای خالی پسرم را احساس نکردم.

می گفت : دختر شما هر رو ظهر با سینی غذا به اتاق من می آید و با لحن خاصی میگه آقای مهندس ناهارتون  که من نمی دومنم چی بگم.

به مادرم تبریک میگفتند که منو به این شکل مردانه و محکم تربیت  و راهی اجتماع  کردند . و در این لحظه من می تونستم غرور حاکی از رضایت مادر از خودم را در نگاه و چهره ی مامان ببینم.

خدایا دیروز مهندس مقدم نیا اشک می ریختند و می گفتند که هیچکس نمی تونه جای من را در این جا و برای ایشون پر کنه. خدایا یعنی من تا این حد....

نه من کسی نیستم و تنها یک انسانم که باید دیگران را بشناسم و قبول کنم که هرکسی باید با احترام زندگی کنه و به خصیتش ارزش داده بشه . من با این نگرش در این دنیا زندگی می کنم.

خدایا !

به من قدرت بده و شایستگی تا بتونم در تصمیمی که گرفتم سر بلند بیرون بیام.

خدایا بازهم به  من تئان بده تا بتونم با دیگران آنجوری که هستند باشم.

خدایا به من لطف کن تا بتونم مرحمی بر زخمهای دلهای انسانهایی باشم که به من نیاز دارند.

نمی دونم باید چی بگم  فقط می تونم بگم دوستون دارم.

سه روزه که همه ی ما بی حوصله هستیم به خاطر همهی چیزهایی که نوشتم. اما خبر تصادف یکی از دانشجوها که در این مرکز با همسرش تحصیل می کنن من را آشفته تر کرده.

علی الان توی آی سی یو بی جان افتاده و فقط محتاج دعاست. زهرا همسذش که تازه یک ساله که ازدواج کردند بی قراره. من با مهندس دسروز رفتیم بیمارستان و نگرانی خیلی زیادی توی وجودم رخنه کرده. اما نه! خدا بزرگه و مهربون و بهشون کمک می کنه.

خدایا این دو تا جونو را شاد کنه تا دل همه ی ما شاد شه.

خدایا من التماست می کنم  که هر چه زودتر حال علی را بهبود بدی تا این دو تا جوون شاد بشن.

 

علی ان شاء اله خوب می شی و می خونی ای مطلب را که همهی ما دوست داریم و برای سلامتی تو دعا می کنیم.

ا


» نظر