دل یخ زده...
هوا گرفته و ابرهای سیاه کل آسمون را گرفتند مثل دل خیلی ها که امروز پر از غمه و گرفته . مثل دل من ، دل شما و دل خیلی ها ی دیگه.
به انسانها نگاه می کنم و به تمامی رفتارهاشون که با همدیگه دارند. نگاه هاشون چقدر به هم، پر از معناهای پر ابهام هستش. نمی دونم واقعا چرا این انسانها فقط خودشون را در نظر می گیرن و آینده ی دیگران براشون بی ارزشه. چرا چرا...
دارم با همه ی مشکلاتم دست و پنجه نرم می کنم . حتی آنهاییکه مدعی اند و می گن تو فقط اراده کن نمی تونن کمکم کنن.
نمی دونم چرا حتی حرف دلم را نمی توتم به ربان بیارم. پارسال توی همین روزها بود که حس می کردم یه شروع جدیدی واسم ، واسه ی این همه تنهایی و غم اما هیچ دوامی نداشت واسم نداشت.
همیشه همه چی واسم در بدو شروعش زیبا بوده و آن زیبایی برام اصلا دوامی نداشته. نمی دونم شاید این منم که مقصرم اما ما همیشه به همه چی کنار امدم شاید نباید کنار بیام باید ایسنادگی کنم.
دیشب با عزیزی حرف می زدم که انگار از من دلخور بود وقتی بهش گفتم منم که هر جور که دیگران می خوان عمل می کنم و این یعنی بدبختی . به حرف من خندید نمی دونم چرا ؟ اما این عکس العمل برام جالب بود.
من نمی دونم چرا آدمها احساس می کنن باید دیگران را به بردگی بکشند تا آخر عمر آنهم آدمی مثل ...
در عین این بردگی کشیدن هیچ چراغی واسه ی آینده روشن نمی کنند. من هیچ وقت قبوت نکردم و نمی کنم که توی این شرایط بشه ادامه داد.
همیشه به این فکر می کنم که همه ی عشقها مثل یک تاک می مونه. که می آی و هی آی می دی و آب می دی اما آن موقع که باید بیای و ثمره ی چند سال زحمتت را ببری می بینی یکی دیگه داره از سایه ی این تاک لذت می بره وای چقدر سخته که ببینی و نتونی دم بزنی آخه هنوز باور نکردی که چی دیدی. وای خدای من تو می دونی من چی می گم ....
باید بلند شد و رفت رفت تا به اوج چه رسید باز همه غم ، باز هم ناراحتی... نه نه نه .... نمی خوام نمی خوام .....
من منم که گفتم می رم . اما یاد تو یاد همه ی یادگاریها ......
این شهر برام پر از خاطرات ، یاد همه ی زندگیم. توی همه ی این کوچه هایی که بوی آشنایی داشت واسم حالا بوی پاییز می ده.
هرجای این خونه بوی قدرت و محبت فقط توست اما....
تا حالا انتظار کشیدین انتظار رسیدن ؟ از خدا می خوام که هیچ وقت انتظار نکشین خیلی سخته خیلی.
هر وقت که غروب می شه دلم می گیره و یاد یادهای گذشته برام زنده می شه. اما سهم من از همه ی این حرف و حدیثها فقط یاد تلخ غروب . بس.
کاش می شد و می تونستم به همه چیز خاتمه بدم و بگم بردارین این نقاب کهنه ی زندگی را از چهرتون چرا چرا چرا نمی خوای حتی واسه ی یک بار هم که شده خودت باشی و بس.
هر کسی هستی من و بشناس و باور کن.
من فریاد می زنم اما فسوس که نمی شنوین صدای منو گویی که من در بین شما نیستم......
شب این روزها تا آنجا که می تونه زودتر می آید. وقتی دلم می گیره می خوام بنویسم و بگم که دنیا این روزها از همه جا کوچیکتره.
من شاید در غروب پر خواهم زدو اما می بینم که مو قع رفتنه.....
تو چشمام اشکی نمونده و تو دلم حرفی ندارم . همه چی تو دلم یخ زده.
انتظار همه چی همه چی و همه کس.....
کلمات کلیدی :
» نظر