سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسرک روزنامه فروش

داشتم بی هدف توی خیابون راه می رفتم تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که میرم تا به خونه برسم. از همه و همه کس شاکی بودم. نمی تونستم همه ی اتفاقاتب که افتادخ رو حلاجی کنم.

لبم گاز می گرفتم و گاهی اشک ناخودآگاه از چشمام پایین میریخت. اگه از مردم خیابون خجالت نمی کشیدم حتما همون جا زار زار گریه می کردم.

نمی دونستم غم دلم رو با کی بگم آخه مگه می شه حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود...

از دست خودم شاکی بودم اگه بگم داغون کم نگفتم.حال خونه رفتن نداشتم اما هیچ جا هم مثل اونجا آرومم نمی کرد.

 

پیاده به راه بودم تا به چهار راهی رسیدم که همیشه پشت چراغ قرمزش با ماشینم منتظر می موندم. اونجا پسر بچه ای بود که من ازش همیشه روزنامه می خریدم . تو خودم لودم که صدام زد با لهجه ی آذری برگشتم و ایستادم و بهش زل زدم مردد بودم که چی می خواد!!

خانم امشب ازم روزنامه نمی خری؟ جمله ای که گفت همین بود یکم دقیق و پر معنا نگاهش کردم و دوباره ادامه داد : شما همیشه با ماشینتون پشت همین چراغ قرمز ازم روزنامه می خریدین همیشه . چند وقته که اصلا نیستین. تو دلم به سادگیش خندیدم که من سالهاست که نیستم و جالب که تو تو نستی شکسته ی منو ببینی.

دستمو به کیفم بردم تا پول در ارم . روزنامهی اکشبم هم بخرم که گفت : بفرمایین . پول نمی خوام شما همیشه بیشتر از قیمت روزنامه به من دادین . امشب هیچی نمی خوام.

زیر بار نمی رفتم اما نهایت قبول کردم. پسر لبخندی زد و رفت. من هم خیره به رفتنش آهی از اعماق دلم بلند شد....

 

شما همیشه بیشتر از قیمت روزنامه به من دادین.

تو منو دیدی ،از پشت شیشه ی ماشین توی تاریکی از دور منو دیدی اما منو ندید اونیکه همیشه بودم حتی نخواست به حساب بیاره ارزش محبت هامو ...

 

به راهم ادامه دادم . رسیدم خونه .مامان درو واسم باز کرد بی اراده خودم رو انداختم تو بغلشو یه دل سیر گریه کردم و اون هم اشک میریخت. هق هق گریه می کردم و می گفتم مامان تو همیشه با منی مگه نه ؟ تو هیچ وقت منو تنها نمیذاری ؟

مامان آروم و گرم نوازشم کی کرد و می گفت :آروم باش مامان ...

مامان سخته اونیکه باید ببینه نمی بینه یا خودشو زده به اون راه اما یه پسرک روزنامه فروش منو ...


» نظر