سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه لحظه...

زیباترین لحظات زندگی یعنی هرروز که از خواب بیدار می شیو می بینی که می تونی  ببینی و لمس کنی .

هر روز که می گذره هر نفس که می کشی باید آن زیباییهایی رو درک کنی که خدای بزرگ بهت داده.

 لحظات زیبای زندگی را زیباتر از گذشته باید دید چون این آرامش جبران سختیهاست.

و حالا باید به آینده چشم دوخت و لبخندی به سختیهای گذشته زد.

قلبم می زنه ولی این بار آهنگ دار.

هر طور که می خوای باش اما زیبا ببین تا وجودت زیبا شه حظورت قشنگتر شه و هر نفست پر از احساس باشه.

 

دوست دارم نفس بکشم با احساس ، با عشق با یک انگیزه....

 

کاش بتونم باشم و بودنت را همچنان تجربه کنم لحظهای به من درس بدون تو بودن را به من یاد نده که این درس بی سرانجام می مونه....

 

دوست دارم پوریا


» نظر

محبت بی کران

خدایا ممنونم که تونستم بازم بیام و بنویسم.

 

چقدر دنیا برام فرق کرده صبحها که چشمامو باز می کنم می بینم دو تا چشم بالای سرم بیدارن. این چشمها بعد از چشمهای مامان مراقب من هستندو از من مواظبت می کنند.

چه حس خوبیه خدا وقتی مبینی دوست دارنو وقتی بی ریا نگرلنتندو بی آلای واست چشم به راه می مونن.

 

خدایا من خیلی وقتها فقط میگم ممنونتم من مدیون تمام لطفهایی هستم که در حقم کردی.

خدایا دنیام رنگ دیگه ای گرفته تو به من بهترین هدیه ی زندگی رو بعد از مدتها دادی.

الان می فهمم که زیبایی یعنی چی قشنگی زندگی یعنی درک ، فهم.

خدایا ممنونم به خاطر مادر مهربونی که دارم که با محبت بی  کرانش منو غرق می کنه تو آغوشش.

 

به خاطر عزیزترین کسی که با ومدنش روح دوباره به منو خونوادم بخشید. و برای من تا آخر عمرم تکیه گاهی بزرگ خواهد بود.

 

پوریا بهترین و قشنگترین اتفاق زندگیم شده و منو به آرامش زندگی دعوت کرد تا با اون بپرم و پرواز با عشق رو تجربه کنم.هامونو از ما نگیر ی

اون منو با خودش به اوج می بره. به بالاترین نقطه از زندگی.....

خدایا ما رو و خوشیهامونو از ما نگیر ....

ما به تو و دستهای نگهدارنده ی تو محتاجیم.

 

 

 


» نظر

نفسی دوباره

سلام دوباره اومدم ... با حرفهای زیاد مثل همیشه ....

الفاقات جدید زندگی ....

حس جدید ... امیدم واسه ادامه ی زندگی ... هستیم پوریا....

15 مرداد واسه ی من روز بزرگی بود دست کسی رو تا ابد در دست گرفتم . کسی که دنیای عشق و محبته.

شروع زندگی مشترک من و پوریا در اوج نا باوریها صورت گرفت. و من امید زندگیمرو پیدا کردم با  اون تا آخرین لحظه ی زندگیم  خواهم بود.

بیشتر می نویسم اما الان نه به زودی بر می گردم.....


» نظر

پسرک روزنامه فروش

داشتم بی هدف توی خیابون راه می رفتم تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که میرم تا به خونه برسم. از همه و همه کس شاکی بودم. نمی تونستم همه ی اتفاقاتب که افتادخ رو حلاجی کنم.

لبم گاز می گرفتم و گاهی اشک ناخودآگاه از چشمام پایین میریخت. اگه از مردم خیابون خجالت نمی کشیدم حتما همون جا زار زار گریه می کردم.

نمی دونستم غم دلم رو با کی بگم آخه مگه می شه حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود...

از دست خودم شاکی بودم اگه بگم داغون کم نگفتم.حال خونه رفتن نداشتم اما هیچ جا هم مثل اونجا آرومم نمی کرد.

 

پیاده به راه بودم تا به چهار راهی رسیدم که همیشه پشت چراغ قرمزش با ماشینم منتظر می موندم. اونجا پسر بچه ای بود که من ازش همیشه روزنامه می خریدم . تو خودم لودم که صدام زد با لهجه ی آذری برگشتم و ایستادم و بهش زل زدم مردد بودم که چی می خواد!!

خانم امشب ازم روزنامه نمی خری؟ جمله ای که گفت همین بود یکم دقیق و پر معنا نگاهش کردم و دوباره ادامه داد : شما همیشه با ماشینتون پشت همین چراغ قرمز ازم روزنامه می خریدین همیشه . چند وقته که اصلا نیستین. تو دلم به سادگیش خندیدم که من سالهاست که نیستم و جالب که تو تو نستی شکسته ی منو ببینی.

دستمو به کیفم بردم تا پول در ارم . روزنامهی اکشبم هم بخرم که گفت : بفرمایین . پول نمی خوام شما همیشه بیشتر از قیمت روزنامه به من دادین . امشب هیچی نمی خوام.

زیر بار نمی رفتم اما نهایت قبول کردم. پسر لبخندی زد و رفت. من هم خیره به رفتنش آهی از اعماق دلم بلند شد....

 

شما همیشه بیشتر از قیمت روزنامه به من دادین.

تو منو دیدی ،از پشت شیشه ی ماشین توی تاریکی از دور منو دیدی اما منو ندید اونیکه همیشه بودم حتی نخواست به حساب بیاره ارزش محبت هامو ...

 

به راهم ادامه دادم . رسیدم خونه .مامان درو واسم باز کرد بی اراده خودم رو انداختم تو بغلشو یه دل سیر گریه کردم و اون هم اشک میریخت. هق هق گریه می کردم و می گفتم مامان تو همیشه با منی مگه نه ؟ تو هیچ وقت منو تنها نمیذاری ؟

مامان آروم و گرم نوازشم کی کرد و می گفت :آروم باش مامان ...

مامان سخته اونیکه باید ببینه نمی بینه یا خودشو زده به اون راه اما یه پسرک روزنامه فروش منو ...


» نظر

نرگس

امروز بعد از نز دیک به یک ماه برگشتم. باید بگم سال نوتون مبارک اگر هر چند با تاخیر.از خدای مهربون بهترین ها رو واسه ی همه شما که قلبتون مثل دریاست آرزو می کنم.

چه روزهای جالبی بودند پر از درس و پر از هزاران راز و رمز...

واقعا چه زیباست که می بینی هستند کسانی که تو رو دوست دارن و درک کردند تمام آن چیزهایی که تو براشون خواستی.

چقدر حس خوبی که ببینی تلاشت به ثمر نشسته.و تو را غرق در شادی می کنه.

همیشه خواستن تو دوستی حرف اول را بزنم طوری که دیگران به دوستشون به خاطر دوستی با من غبطه بخورن.اما همه می دیدند به جز اونیکه باید می دید.

به قول شهریار آن مالک هفت شهر عشق:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

                                      حال که افتاده ام از دست و پا حالا چرا؟

ما به ناز تو جوانی داده ایم

                                     حال اینک با جوانان ناز کن با ما چرا؟

 

چه دور از انتظار است زمانی که می خواهی اما نمی خواهنت .زمانی که خود را درس دادی تا دیگر نخواهی ...چگونه باور کنم؟؟

من رفتم و چه آرام دفتر خاطراتم را نا تمام تمام کردند.

من چه تنها و بی کس خود را به تلاطمی غریب افکندم...

چه روزها و چه شبها در پی خانه ی دوست...

یادمن باشد که دیگر خطایی نکنم که به گلبرگ دلش بر بخورد..

یادم هرگز نرود که در تزدیکی او درختی است سبز که از او سایه می طلبد هر روز..

یاد من باشد نکنم برگی از شاخه ی آن ؛که تیازرد داغی نور خورشید صورت او...

یاد من هست  که او دور است در پی او خواهم ماند...

یاد تو باشد کاش که تک گل نرگس او در کنار برکه ی خاطرات به انتظار نشسته ...

یاد او باشر که تگرگ نخراشد گلبرگ این نرگس تنها را...

یاد مان یاشد که  هر دلی برگ گلی است...

 

 


» نظر
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >