سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق زبان ندارد....

سلام این متن زیر کار یکی از عزیزان منه بخونین اگه ....

 

 

به نام بی نام او

به دنبال عشقی گم شده میگردم یا میگردد ؟ بگردم خواهم گشت به دور خودم بایستم میگردد ؟ من در کجای این قصه هستم ؟ معشوق من کیست ؟ از روز ازل این عشق بوده مرا با خود می برد وقتی که

می ایستم

عقلم می ایستد

 تا به افق خیره شوم

 تا عقلم باردگر بایستد و بنگرد که چیستم ؟

ولی نمیدانم که کیستم ؟

وقتی در عشق گم می شوم لرزان و ترسان می شوم

که من کیستم ؟ از کجا آمده ام ؟ چرا آمده ام ؟

مگر عشق نبود ؟

مگر این آسمان آبی آبی نبود ؟ مگر این خورشید عشق بی انتها نبود ؟

پس من در کجا هستم ؟ چه می کنم ؟

به دنبال چیستم ؟

عقلم را فروختم به هیچ بها تا بخرم عشقی عشقی که بهایی جز اشتیاق نداشت نمی دانم چه می نویسد ؟ یا می نویسم ؟ تا ببینم آنچه را که در نوشته هایم نبوده است

صحبتی دارم با تو ای عشق از تو می خواهم هر چه که هست هر چه که در نگاهت هست روزی باران خواهد آمد امروز باران می آید هر روز بارانیست ولی چتری نمی خواهم مرا بشوی ! که هر چه هست برود و فقط تو بمانی تو بمانی تا تو را بینم

به راستی می شود تو را دید ؟

 با تو صحبت کرد ؟

 مرا به کجا خواهی برد ؟

 تا کی باید صبر کنم ؟

دیگر توانی ندارم نه برای بودن برای ندیدن چه بگویم از این احساسی که تو در درون من آتش این کوره را روشن کردی به سوختنم می نگرم سوختنم زیباست شاید با این سوختن شکلی میگیریم ؟ولی در کوره آبی نیست ؟ پس تو مرا قبلا آب داده ای ؟ جوشش آب مرا می پزد و یا آتش تو ؟ هیچ از این زندگی نمی خواهم ولی این چیست که طلب خواستن دارد ؟ اگر طلب کردن جرم است هر چه که هست می خواهم می خواهم مجرم باشم شاید با این جرم تا ابد در زندان تو باشم حتی در ندان تو نیز باران می آید با تو ماندن آیا در زندان تو بودن است ؟ ولی من باران تو را نیز نمی خواهم فقط تو را می خواهم قط تو را

من گستاخ نبودم تو مرا گستاخ کردی و حالا می خواهم فقط تو را

من قرار زیر باران بمانم ؟

آخر تو مانده ای و خیس شدی

 حالا من خیس شده ام ؟

برای رسیدن به تو هیچ نباید گفت هیچ نباید کرد طلب خواهم کرد

 طلب صورت تو کردن خود تو نیست و خود تو تو نیست ! ولی تو چیستی ؟

آن چیستی را به من بده آن چیستی را به من نشان بده آن نیستی را ولی با چشم نخواهم دید تو را صدا می کنم  خدا

ولی خودم را صدا کرده ام تا بشنوم صدای تو را در این وجودی که نمی دانم چه هستی ؟ در این وجود تمام من هستی ؟ یا تمام من تو هستم ؟

این چیست که حجاب من شده ؟

تعریف و تمجید من شده ؟

نمی خواهم این من را

ببر این من را که جز تو نمی خواهم که من باشم

برای رد شدن و رسیدن نیازی به بهشت و جهنم و جنتی نیست نقد می خواهم هور و پری نمی خواهم نسیه برای تو بده آنچه که نقد می خواهم در اینجا می خواهم

بزن بر من این می دیوانگی

 بزن بر من این شراب لعل آوارگی

تا همه وجود تو شوم من شعر می خواهم آگاهی شراب دمادم مست شدن دیوانگی ولی تو چه می خواهی فقط وصال و رسیدن

من پایبسته به جهانی پر از واقعیت ولی تو مرا به حقیقت می کشانی

 تو دانی هر چه که هست ؟ من و تو که هر دو خود هستیم

آن چیست که در این میان برای ادراک خود را به این سو آن سو می زند ؟ من در اشتیاق تو در عجبم که چیست این عشقی که می خواهد بپزد ؟ توکه پخته ای نیامده آمده ای نرفته رفته بودی نرسیده رسیده بودی

پس کیست این که می خواهد بداند ؟

من که می نویسم روزی خواهم رفت به جایی دگر ولی تو در هر جا با منی

پس این چیست که خواستار دانستن است ؟    

میجوشم میفروشم میخروشم ولی نمی کوشم

فقط در نگاهت می افتم که میسوزم

از سوختن میجوشم میفروشم میخروشم ولی باز هم نمی کوشم

خوشابحال دیوانه ای که می خندد که نمیبینیم آنچه را که از ما به ما نزدیکتر است به چه ساده است این عشق از سادگی این عشق و پیچ و خم ما به ما می خندد و باز می خندد ولی در خود میگرید

بیمار شده ام شفا نمی خواهم

دیوانه شده ام دوا نمی خواهم  عقل نمی خواهم

از کدامین خم بخورم تا بچرخم از عشق تو بچرخم در این دایره عشق که اول و آخری نیست تو را به دور بچرخم از عشق تو بچرخم چون چیزی ندارم تا بایستم بچرخم تا از دیوانگی مرا بخوانی .

اینها را من نگفته ام عشق می گوید ولی عشق زبان ندارد !  

 


» نظر

همسفری در سکوت یک جاده...

ما همگی در بیرون زمانیم. و با دشنه ی سختی در قلبهایمان..

 

اگر شب زیباست برای چه زیبایت برای که زیباست ؟ من یا تو؟

 

اگر عشق زیباست برای چه زیباست عشق برای که زیباست؟

 

اگر فراغ سخت است برای چه سخت است برای که سخت است؟

 

چرا شب دیر به گریه می افتد؟ چرا و چرا و چرا؟؟؟

 

در انتهای تمامی بی کسی هام فهمیدم؛ دنیا خوب و بد داره.

 

می دانم گریه تنها پناه ما  آدمهاست .

 

 زندگی بی غم نمی شه.

 

می دونم خیلی ها مثل من تنها هستند و زندگی و سرنوشتشون با غم همراه شده.

 

اما واقعا چه جوری با این جزرومد باید بسازم؟

 

می دونم وقتی گلها شادابند و تر و تازه اند فقط به خاطر اشک های آدمهایی مثل ومن و توست...

 

آیا ممکنه همونطور که می گن دنیا واسه ما ها بهشته، بشه؟. پس فقط باید دنیا را بسپاریم دست خدا و فقط دعا کنیم.

 

واقعا می شه خواست و رسید؟

 

 کاش می شد به تمامی آرزوها رسید!!!!

 

همسفری با من ، در سکوت یک جاده...

 

 تک ستاره ی روشن خیا ل من بودن....

 

آره آرزوی من اینه: زیر سقف این دنیا ما برای هم بودیم. کاش همه توی دنیا اینومی فهمیدن...

 

خیلی سخته که تمامی چیزهایی را که واسه آن می خواستی ، همه چیزهایی که ازش یادگار داشتی ، ببینی دیگه دوست نداری ....... خیلی سخته.....

 

کاش توی بارون تنها گذاشتن  مجازات سختی داشت . کاش....

 

 

 

راستی چی شد چه جوری این اتفاق افتاد؟ عمری از احساس عشق فراریم. من از بازی آتش زده ی دامن یک پروانه هیچ ترسی ندارم ، من از خیمه شب بازی آدمهای این زمانه وحشت دارم.

 

من از عمق صداقت ها ، راستیها به این جا آمدم. من از دیار بی وفاییها واهمه دارم....

 

از جدا شدن نوشتی از باور نوشتم و تو گفتی جدایی . گفتم صبر گفتی تعجیل. در عجبم که چگونه شبهای زیبایم را در غربت چشمانت به سحر رساندم؟

 

کاش می دونستم سهم من ازهمه ی  دنیا یک قفس بود و بس.

 

من نخواستم اجبار کنم و برو فردا مال تو.

من تنها شدن را با خودم تنها با اشکهام پر می کنم . فقط این یاد منه که خواهد بود و بس...

 

 

الان این نوای آشنا یادم می آید:

 

   دل من ، دل ساده ی من تا کی کی خوای خیره بمونی رو عکس روی دیوار ...

آنهم تنهات گذاشت و رفت...

خودش می گفت یک روز می ذاره می ره ، همه ی خاطراتت را می بره از یاد....

تا کی ، تا کی...

 

 


» نظر

دل یخ زده...

هوا گرفته و ابرهای سیاه کل آسمون را گرفتند مثل دل خیلی ها که امروز پر از غمه و گرفته . مثل دل من ، دل شما و دل خیلی ها ی دیگه.

 

به انسانها نگاه می کنم و به تمامی رفتارهاشون که با همدیگه دارند. نگاه هاشون چقدر به هم، پر از معناهای  پر ابهام هستش.  نمی دونم واقعا چرا این انسانها فقط خودشون را در نظر می گیرن و آینده ی دیگران براشون بی ارزشه. چرا چرا...

 

دارم با همه ی مشکلاتم دست و پنجه نرم می کنم .  حتی آنهاییکه مدعی اند و می گن تو فقط اراده کن نمی تونن کمکم کنن.

نمی دونم چرا حتی حرف دلم را نمی توتم به ربان بیارم. پارسال توی همین روزها بود که حس می کردم یه شروع جدیدی واسم ، واسه ی این همه تنهایی و غم اما هیچ دوامی نداشت واسم نداشت.

همیشه همه چی واسم در بدو شروعش زیبا بوده و آن زیبایی برام اصلا دوامی نداشته. نمی دونم شاید این منم که مقصرم اما ما همیشه به همه چی کنار امدم شاید نباید کنار بیام باید ایسنادگی کنم.

 

دیشب با عزیزی حرف می زدم که انگار از من دلخور بود وقتی بهش گفتم منم که هر جور که دیگران می خوان عمل می کنم و این یعنی بدبختی . به حرف من خندید نمی دونم چرا ؟ اما این عکس العمل برام جالب بود.  

 

من نمی دونم چرا آدمها احساس می کنن باید دیگران را به بردگی بکشند تا آخر عمر آنهم آدمی مثل ...

 

در عین این بردگی کشیدن هیچ چراغی واسه ی آینده روشن نمی کنند. من هیچ وقت قبوت نکردم و نمی کنم که توی این شرایط بشه ادامه داد.

 

همیشه به این فکر می کنم که همه ی عشقها مثل یک تاک می مونه. که می آی و هی آی می دی و آب می دی اما آن موقع که باید بیای و ثمره ی چند سال زحمتت را ببری می بینی یکی دیگه داره از سایه ی این تاک لذت می بره وای چقدر سخته که ببینی و نتونی دم بزنی آخه هنوز باور نکردی که چی دیدی. وای خدای من تو می دونی من چی می گم ....

باید بلند شد و رفت رفت تا به اوج چه رسید باز همه غم ، باز هم ناراحتی... نه نه نه .... نمی خوام نمی خوام .....

 

من منم که گفتم می رم . اما یاد تو یاد همه ی یادگاریها ......

این شهر برام پر از خاطرات ، یاد همه ی زندگیم. توی همه ی این کوچه هایی که بوی آشنایی داشت واسم حالا بوی پاییز می ده.

هرجای این خونه بوی قدرت و محبت فقط توست اما....

 

تا حالا انتظار کشیدین انتظار رسیدن ؟ از خدا می خوام که هیچ وقت انتظار نکشین خیلی سخته خیلی.

 

هر وقت که غروب می شه دلم می گیره و یاد یادهای گذشته برام زنده می شه. اما سهم من از همه ی این حرف و حدیثها فقط  یاد تلخ غروب . بس.

 

کاش می شد و می تونستم به همه چیز خاتمه بدم و بگم بردارین این نقاب کهنه ی زندگی را از چهرتون چرا چرا چرا نمی خوای حتی واسه ی یک بار هم که شده خودت باشی و بس.

 

هر کسی هستی من و بشناس و باور کن.

 

من فریاد می زنم اما فسوس که نمی شنوین صدای منو گویی که من در بین شما نیستم......

 

شب این روزها تا آنجا که می تونه زودتر می آید. وقتی دلم می گیره می خوام بنویسم و بگم که دنیا این روزها از همه جا کوچیکتره.

 

من شاید در غروب پر خواهم زدو اما می بینم که مو قع رفتنه.....

 

تو چشمام اشکی نمونده و تو دلم حرفی ندارم . همه چی تو دلم یخ زده.

 

انتظار همه چی همه چی و همه کس.....

 

 

 


» نظر

گرمای صداقت

همیشه دوست دارم نوشته هام را با سلا م شروع کنم . سلام به شما عزیزان.

الان دارم از یه راه دور می نویسم ئبه دور از شهر و دیارم.

به دور از همه ی نا ارامیهایی که داشتم. پاییز را با همه ی سرمایی که داره وشاید با تمام زیباییهایی که واسه ی دیگران داره اصلا دوست نداشتم و همیشه برای من خاطره ی تنها شدن را به همراه داشته و داره نمی دونم تا کی اما هنوز به پذیرش این سردی و زردی عادت ندارم.

همیشه به هنگام برگ ریزان پر پر شدن آرزوها و ریختن کوه زندگیم به یادم می افته. پدرم زیباترین و خوش قامت ترین کوه زندگی من......

اما حالا کوهی دارم قوی تر که با ظرافت تمام تکیه گاهی برای تمام زندگی منه مادر...

 

در این روزهای سرد که همیشه در طول زندگیم ازش در فرار بودم این گرمای اطرافیان منه که به من آرامش می ده تا ادامه بدم.

 

آن شب قبل از سفرم مهندس مقدم نیا ، آقای نبات دوست و سولماز و مریم و صنم بودند که به  خونه ی ما آمدند و من رو شرمنده کردند. مهندس با آن نگاه پدرانش که تا آخر عمر برای من عزیز خواهند بود و آقای نبات دوست که به واقع برادری بزرگ برای من هستند. و دخترها که هر کدومشون هم دوست و هم خواهران یک دل من به حساب می آیند.

 من در پس گذر این روزها با از دست دادن بعضی چیزها خیلی چیزهای دیگه ای را به دست آوردم و فهمیدم که باید انسان بود و بعد زندگی کرد تا دیگران بیاموزند زندگی کردن را.

 

باید چون گل سرخ زیبا بود و چون او  اجازه تعدی به دیگران را نداد. باید چون کوه مقاوم بود.

 

دلم میخواد وقتی بعضی از انسانهای به ظاهر انسان را می بینم داد بزنم و بگم تا کی می خواین چهره ی زشتتون را پنهان کنین اما بعدش می گم نه انسان بد وجود نداره و من باید همه را خوب ببینم .اما تا کی......

 

در این پاییز سرد دلم گرما ی صداقت می خواد و بس فقط صداقت....

نمی دونم آیا واقعا روزی می رسه که بتونم صداقت را به معنای واقعی که به دنبالش هستم دریافت کنم؟

آیا آنهایی که با من هستند حداقل سعی می کنن با من صادق باشند؟

خدایا ازت می خوام که صداقت من را از من نگیری و به دل دیگران هم بندازی که باید با صداقت زندگی کنن . خدایا تو خودت به من و اعمال من آگاهی و از هر آنچکه بر من می گذرد اشراف داری پس مرا تنها نگذار که به تو بیشتر از  هر چیز و هر کس محتاجم. خدایا به من صبر و شکیبایی را عطا کن.

 


» نظر

کاش زیبا بود..

خیلی دلم گرفته. آنقدر که نمی دونم باید چه جوری بنویسم.حس زیاد خوبی ندارم.  اما دست از تلاشم بر نمی دارم. چون این راهیه که خودم خواستم و انتخاب کردم.

احساس می کنم به یک تنهایی نسبتا طولانی نیاز دارم.

 

از همه ی شما که به نوعی محبتهاتون را به من ابراز داشتین واقعا ممنونم. ازصبوری مامان که نمی دونم واقعا چطوری ممنونش باشم ...

 

کاش قادر بودم تا بگم چقدر توی اینن دنیا تنهام و برای این تنها یی حتی بیشتر از این خودم را آماره می کنم.

 

 

اما هر کدوم از ما باید مسیری را طی کنیم. منهم راضیم به رضای خدای بزرگ.چون اونکه هر چی به صلاحه بندهاش براشون در نظر می گیره و آنها را به آینده هدایت می کنه.

 

خیلی کلافم. خیلی .... اما باید صبور باشم فقط این صبر که می تونه آرومم کنه. کاش بتونم خو دم را آروم کنم. ولی خیلی چیزها هست که توی زندگی که همه چیزهای تلخ را به یادم می آره...

در گذشته خیلی چیزها از دستم رفت اما حالا...

مریم آمده با هزارن هزاران غم اما در تلاش بودم تا یه کم از بار غمش سبک کنم. کاش بتونم مرحمی باشم برش.

 

من با همه ی این حرفها ادامه میدم. باید برم جلو....

هوا هم خیلی بده ، دلگیر و غمناک. مثل قصه ها. کاش میشد الان شمال بودم. می رفتم ساحل پیاده روی و یه کم با خودم می بودم.

 

دلم  یه جورایی واسه ی مهندس نگرانه. نمی دونم با این همه نامردی توی این ددنیا می خواد چیکار کنه؟

نگران بچه ها و این همه بی ثباتی در اطرافشون هستم. اما افسوس که باید دید که این انسانهای به قول معروف چند مرده حلاج اند.

اما بتید اعتراف کنم که به بک آرامش نسبی رسیدم. چون الان در فکر کارهایی هستم که می خوام انجام بدم...

 

نزدیک عیده شاید باز هم یه مدت برم مسافرت . ولی اینبار زود بر می گردم. شاید این رفتنها کمی آرومم کنه. اما بر می گردم و باز می نویسم. می خوام از همه چی که گذشت بنویسم.

 

عیدتونن هم مبارک.


» نظر
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >